لـبخنـــــــــد مــــــــــــــــاه
|
سلام به دوستان خوبم
داشتم وسایل داخل کیفم رو مرتب می کردم که چشمم به یه تکه کاغذ که توش دوبیت شعر یادداشت کرده بودم افتاد یاد وخاطره اون روز که این شعر رو نوشتم تو ذهنم تداعی شد.
من وبابام وعمه جونم وشوهر عمه ام پشت در اتاق عمل منتظر مامانم بودیم ( فقط بگم که مامانم برای یک مشکل مفصلی نیاز به عمل داشت که حالا خداروشکر به خیر گذشته ) همینطور که نشسته بودم وتو دلم برای سلامتی مادرم دعا می خونم یکم به اطرافم نگاه کردم تازه متوجه شدم که این بیمارستان زایشگاه هم هست وتمام کسانی که اطرافم هستن به جز ما منتظر ورود یه کوچولوی خوشگل هستن منم که یه جورایی رشته مورد علاقه ام همین بود و دوست داشتم تو آینده این شغل رو ادامه بدم کنجکاو شدم که ببینم مریض های آینده ام پشت در اتاق عمل چه حالی دارن
صحنه خیلی جالبی بود خانوما که تا چند دقیقه دیگه مادر می شدن خوشحال بودن ویک کم هم نگران وپدرای آینده مثل پروانه دور سرشون می گشتن ، بعضی ها که اصلا تو این دنیا نبودن وتو ابرها سیر می کردن که عمه ام گفت : " بیچاره ها نمی دونن چه گرفتاری ها و بی خوابی هایی که انتظارشونو نمی کشه ... " و لبخند می زد وبماند سرکوفت هایی که اغلب خانوم هایی که این دوره رو گذروندن به شوهر هاشون میزنن ونصیحت هایی که میگن از امروزی ها یاد بگیر که شوهر عمه ی منم بی نصیب نموند وبابام از اینکه مامانم نبود شانس آورد و می خندید، کلی خندم گرفته بود
خیلی برام جالب بود ، خیلی از پدرها ومادر ها از دردسرهای بزرگ کردن وخواسته های بچه ها میگن اما باز هم مشتاقانه پذیرای این مهمون کوچولو هستن ، تو این فکرا بودم که اولین فرشته کچولو روآْوردن با صدا خوشگلش فقط یه ریز گریه می کرد اما انگار تمام اطرافیانش فقط از سلامتیش خوشحال بودن وگریه اون براشون ناراحت کننده نبود که هیچ ، خوشحالم بودن با گفتن این جمله شوهر عمه ام این بیت شعر رو خوند که خیلی به دلم نشست:
روزی که تو آمدی به دنیا ، عریان
جمعی به تو خندان وتو بودی گریان
کاری بکن ای دوست که وقت رفتن
جمعی به تو گریان وتو باشی خندان
بله... انگار تو اون موقعیت این شعر حک شد رو دلم
خداکنه عاقبت همه ی ما مثل این شعر قشنگ باشه...